خداوندا آمده ام حس ات کنم
خداوندا می خواهم برای همه ء داده ها و نداده هایت
بوسه بارانت کنم
خداوندا کمکم کن تا اینگونه بودن را باور کنم
یاریم کن تا حس کنم تو را و همه ء رندگی را
بال و پر خیسم را باز کرده ام به انتظار دستان گرم خورشید
نمی دانم انتظار تا کجا و کدامین روز
ابرهای تیره که نماد زندگی بخشی و هستی بخشی اند
امروز از بخت من باعث درماندگی و ناکامی اند
زندگی را با سکوت لحظه ها ادامه خواهم داد
چه پایانی خواهد داشت نمی دانم
سکوت راهی برای رهایی ایست
سکوت میکنم در مقابل همهء فریادها
راه طولانی ایست و من ایستاده می نگرم
قدمهایم سست و سست تر شده اند
احساس یاس و ناامیدی بر من چیره شده
وای به روزی که تنها راه برگشت
نقطهء اشتباه دوبارهء من باشد
برای شاد بودن بدنیال بهانه ای بودم
سالهاست شادی را در اعماق تاریک دلم دفن کرده ام
لیک این بار می خواهم
نوری را که تابیده با تمام وجودم جذب کرده و به روشنی برسم
شاید این بار قرعه به نامم افتاد تا شاد بودن را تجربه کنم
پس نمی خواهم تنها امید زندگیم را از دست دهم
پیش به سوی زندگی تازه
گاه قدم ميزنم و به دور درست و آينده مي نگرم
گاه نيز مي ايستم و به پشت سر و گذشته مي نگرم
اما نه اميدي در اينده مي بينم
و نه حسرت گذشته را مي خورم
توی یک کنج اتاق
منم و یک قاب عکس
منم و دنیایی از خاطره ها توی این کنج اتاق
منم و یک فنجون خالی چای
منم و یک حبه قند گوشه ء فنجون فال
منم و یک برگ خشکیده توی دفتر عشق
منم ویک قطره اشک خشکیده روی فرش اتاق
توی کنج این اتاق بی کسی
منم و یک دنیا از خاطره ها
منم و یک جای خالی تو اتاق
منم و یک دل تنها و غریب
توی یک شهر پر از تنهایی
دل من هرجا باشه بازم بی اون تنها شده
دل من غصه نخور تو هم یه روز شاد میشی
دل من غصه نخور
برای بازی روزگار خود را آماده کرده بودم
اما نمی دانستم روزگار دست مرا خواهند خواند
روزگار چه بازیگریست
دلم را به امید برد و پیروزی خوش کرده بودم
اما هیچ گاه فکر نمی کردم بازنده مطلق این بازی من باشم
از این بازی تنها غم و اندوه
تنهایی و غربت
سیاهی و اشک نصیبم گشت
حال به امید بازی آخر زندگیم
تا شاید کابوس و وحشت بازی روزگار را از من بگیرد
اشكهايم جاري گشت رودباري شد
و سيل اشك ويران كرد روزگارم را
رد پاي خاطرات در بستر رودخانه اشك مدفون شد
و واژه اي يافت نكردم كه تا جايگزين زندگيم كنم
جز بوي نم دار تاريكي زندانم
و صداي خسته نفسهايم چيزي برايم نمانده
كلمات از ذهنم پاك گشته
و زبانم قادر به بيان نيست
تاريكي و تنهايي مرحمي گشتند براي زخمهاي كهنه
خواستم سفر كنم پايم لرزيد و سست شد
خواستم پرواز كنم بال و پرم چيده شد جا ماندم
خواستم بخندم و شاد باشم اما بغضم تركيد
خواستم ببينم چشمانم را بسته ديدم
خواستم حرف بزنم زبانم بند امد
خواستم فراموش كنم اما خودم از يادها رفتم
خواستم اشك بريزم اما چشمانم خشك گشت
خواستم فرياد بزنم اما گوش ها كر شدند
خواستم زندگي بكنم مرگ را زيبا تر ديدم
خواستم بميرم اما لياقتش را نداشتم
ديگر هيچ چيز نخواهم جز قفسي تنگ و تاريك
زندگی را تمام خواهم کرد:
برای نفرین ثانیه ها
برای اتاق تاریک تنهایی ها
برای اه و رنج دل سوخته ها
برای ندیدن تار و پود جدا بافته این زندگی
12راز نهفته درآقایان که دوست دارند خانم ها بدانند
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
روش درمان بيماري هگزوميتا در ديسكس
قرنطینه فقط به منظور عادت دادن ماهی
21082 بازدید
18 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
80 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian